زمین خمیازه میکشد، کلاغ از بالای درختی خیره به دکمه سردست عابری در پیاده رو. حون خیس از بارش بی خیالی، مات از جنبش فصل، به آنسوی خیابان شاخک می جنباند و من، تا خرخره در اسفند ترین حالت خود منتظرم. حقیقت لابلای انگشتانم غلت میخورد و حلقه به حلقه بر زمین میریزد. کم کم از خاک کمی فروردین متصاعد میشود و عابران را به جنبش وا میدارد.
شهر برایم غریب است، آدم ها غریبه تر. خیابان ها را میشناسم، چهارراه ها را هم، کسانی که از روبرو میآیند و سلام میکنند را میشناسم، آنها که قبل از رفتن خداحافظی میکنند را هم؛ ولی زمین و زمان و مخلوقات برایم غریبهاند. میان این طوسیِ ممتد غربت، خط سفید آشنایی هم هست؟
"فردا" میداند…
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت